جدول جو
جدول جو

معنی خر کته - جستجوی لغت در جدول جو

خر کته
کره خر، نوعی ناسزا
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرپشته
تصویر خرپشته
اتاق کوچکی در پشت بام که آن را به راه پله متصل می کند، پشتۀ بزرگ، تپه، طاق، برای مثال ز خرپشتۀ آسمان برگذشت / زمین و زمان را ورق درنوشت (نظامی5 - ۷۵۱) ، خیمه، نوعی جوشن، برای مثال باسش، چو نسج عنکبوت کند روی / جوشن خرپشته را و درع مزرّد (منوچهری - ۲۳)
فرهنگ فارسی عمید
(خَ رَ کِ کِ)
شاید دنبالۀ ترقوه. (یادداشت بخط مؤلف) : بعضی از اوتار عضلهاء روی از چنبر گردن رسته باشد و بعضی از سر استخوان سینه و بعضی سینه و بعضی از خرک کتف. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(خَ بُ تِ)
جزء برآمدۀ از سقف و قابول. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ رِ)
نوعی از چارپایان کوهی است چون ’آهو’ و بزکوهی و ’کل’ که شکار کرده میشود. عیر. (دهار) : و ایشان را جلبه بود چونانک خران کوهی. (تفسیر ابوالفتوح ج 1 ص 781). از میان مکه و مدینه می رفتند خر کوهی پیش آمد. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 221). و اگر گاو کوهی یا خرکوهی بصید بگیرد... (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 223)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ)
دهی است جزء بلوک فاراب دهستان عمارلوی بخش رود خانه شهرستان رشت. این ناحیه در جنوب خاوری رودبار و 49هزارگزی شمال خاوری پل لوشان واقع می باشد و کوهستانی با آب و هوای معتدل است. آب از رود خانه سرخ رود. محصولات آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی و راه آن مالرو است. اکثر سکنه برای معاش پائیز و زمستان به گیلان میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(خَ پُ تَ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند واقع در دامنۀ کوه با آب و هوای معتدل. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(خَ پُ تَ / تِ)
پشتۀ بزرگ دراز ناهموار که میان آن بلند و دو طرف آن نشیب باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج). پشتۀ کلان. (غیاث اللغات). هر منشور مثلث القاعده ای که روی یکی از وجوه خود خوابیده باشد واین بیشتر برای ساختمان سقفها بکار میرود تا آب باران در آن دو سطح (آن دو وجه) دیگر بواسطۀ نشیب نماند و زود فرودآید. پشت ماهی. خلاف مسطح. (یادداشت بخط مؤلف). کنایه از طاق بواسطۀ مشابهت شکل آن بخرپشته. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) :
ز خرپشتۀ آسمان برگذشت
زمین و زمان را ورق درنوشت.
نظامی.
، کریوه. (غیاث اللغات) ، بلندی که بر سر گور کنند از آجر و خاک. مسنّم. مسنّمه. (یادداشت بخط مؤلف). ظاهراً این تسمیه بواسطۀ مشابهت سقف آن است به خرپشته:
ای آفتاب جان از لطف و روشنی
خرپشتۀ گلین چه شده سایبان تو؟
سنائی.
خرپشتۀ ما باز کن ای خواجه زمانی
وز صورت ما بر بر هر دوست نشانی
تا دیدۀ چون نرگس ما بینی در خاک
از خون دل ما شده چون لاله ستانی.
سنائی.
بر سر خرپشتۀ من بانگ زن ای کشتۀ من
دان که من اندرچمنم صورت من در لحدی.
مولوی (کلیات شمس ج 5 ص 205).
مرد او بر جای خرپشته نشاند
وآنک کهنه گشت هم پشته نماند.
مولوی (مثنوی).
، خیمه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری). تسمیۀ خیمه به خرپشته بواسطۀ مشابهت شکل سقف خیمه است به خرپشته: در همه لشکرگاه سه خرپشته دیدم، یکی سلطان را و دیگر امیر مودود را و سدیگر احمد عبدالصمد را (تاریخ بیهقی). در میان آن درختان تا آن دیوارهای آسیا و آجرها کشیده و خرپشته ای زده و ایمن نشسته. (تاریخ بیهقی).
بلندی آسمان او را کم از بالای خرپشته
فراخای زمین او را کم از پهنای شادروان.
لامعی.
ستون خیمۀ غالب کنم دو دست ضعیف
چو من ز پشته خرپشته را برم بفراز.
کمال الدین اسماعیل (ازفرهنگ جهانگیری).
، ایوان. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری). این تسمیه بواسطۀ مشابهت شکل سقف ایوان است به خرپشته:
خلیفه فی وجهه روشن
خربشته قد ظلل العسکرا.
؟ (در صفت بینی بزرگ الطائع ﷲ عباسی، از یادداشت مؤلف).
تهنیت عید را چو سرو خرامان
ازدر خرپشته اندرآمده جانان.
مسعودسعد.
هژبر ژیان را درآرم بزیر
زنم طاق خرپشته بر پشت شیر.
نظامی.
، کازه. نشستگاه پالیزبان از چوب و گیاه کرده. (یادداشت بخط مؤلف) ، چوب بست که برای بنا و نقاشی زنند تا بر آن ایستاده کار کنند و آنرا خونیز و داربست هم خوانند. (یادداشت بخط مؤلف) ، نوعی از جوشن که در روز جنگ پوشند. (ناظم الاطباء) (جهانگیری) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) :
از پشت یکی جوشن خرپشته فرونه
کز داشتنت غیبۀ جوشنت به فرکند.
عمارۀ مروزی.
بأسش چون نسج عنکبوت کندروی
جوشن خرپشته را و درع مزرد.
منوچهری.
آن روز که او جوشن خرپشته بپوشد.
منوچهری.
با جهانگیر سنان تو بجان ایمن نیست
پوست ز آن دارد چون جوشن خرپشته نهنگ.
فرخی.
زآنگونه که از جوشن خرپشته خدنگش
بیرون نشود سوزن درزی ز درازی.
فرخی.
در جوشن و خرپشته شدستندشجرها
کاین شاخ درختان همه با تیغ و سنانند.
تاج الدین علی
لغت نامه دهخدا
(خَ جِ تَ / تِ)
جنگ و خصومت و خرخشه و شلتاق. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). رجوع به ’خرخشه’ شود، جماعتی که متسیدند یعنی سید نیستند و سیادت را بر خود بسته اند این جماعت را سادات خرجسته و خردرگله خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، جمهور، خردرگله. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ کِ)
دو استخوان کتف در طرفین بدن و در خلف شانه در قسمت فوقانی پشت بین دندۀ دوم و دندۀ هشتم و در طرفین خط وسط (تیره پشت) قرار می گیرد و بواسطۀ زائدۀ خارجیش با استخوان چنبر مربوط شود. این استخوان که از استخوانهای پهن است مثلثی شکل بوده و شکل آن در زیر پوست محسوس میباشد. استخوان کتف بواسطۀ عضله ها بر قفسۀ سینه نصب شده است وقتی که آن عضله ها کم قوه و ضعیف باشد این طور بنظر می آید که استخوان بشکل بال در حال جدا شدن از قفسۀ سینه میباشد و مخصوصاً کنار داخلیش بسیار نمایان می گردد. استخوان کتف دارای یک سطح قدامی و یک سطح خلفی و سه کنار داخلی فوقانی و خارجی میباشد. سطح قدامی استخوان که بطرف دنده ها متوجه است مقعر و بحفرۀ تحت کتفی موسوم میباشد. سطح خلفی استخوان از نظر شکل خارجی دارای اهمیت است زیرا بواسطۀ زائدۀ برآمده ای موسوم به خار کتف بدو حفرۀ غیر مساوی فوق خاری و تحت خاری تقسیم میشود. (کتاب کالبدشناسی هنری تألیف دکتر نعمت اﷲ کیهانی ص 23 و 24)
لغت نامه دهخدا
(خَ بُ تَ / تِ)
معرب خرپشته. (یادداشت بخط مؤلف) :
خلیفه فی وجهه روشن
خربشته قد ظلل العسکرا.
ابن الحجاج (در ذم بینی الطائعﷲ عباسی از فوات الوفیات)
لغت نامه دهخدا
(تَ طَیْ یُ)
تباه کردن کتاب. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خرکره
تصویر خرکره
کره خر بچه خر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرسته
تصویر خرسته
زالو زلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرجسته
تصویر خرجسته
جنگ و ستیز، غوغا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براکته
تصویر براکته
فرانسوی برگه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرپشته
تصویر خرپشته
پشته بزرگ دراز ناهموار که میان آن بلند و دو طرف آن نشیب باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرپشته
تصویر خرپشته
((~. پُ تِ))
پشته بزرگ، خیمه، طاق، ایوان، نوعی جوشن
فرهنگ فارسی معین
پشته بزرگ، تپه، تل بزرگ، فلات، نجد، خیمه، چادر، ایوان، طاق، نوعی جوشن، زره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرگین خوک، مدفوع خوک
فرهنگ گویش مازندرانی
توله ی خرس
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع شهرستان رامسر
فرهنگ گویش مازندرانی
توله ی شیر
فرهنگ گویش مازندرانی
توله ی سگ
فرهنگ گویش مازندرانی
خوشه ی غلات
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی را ناراحت کردن، رنجاندن
فرهنگ گویش مازندرانی
به وحشی، نوعی به کوچک که انباره ی دانه آن به نسبت بزرگتر
فرهنگ گویش مازندرانی
بچه ی خوک، کنده های کوتاه که برای تهیه ی تخته مورد استفاده قرار گیرد
فرهنگ گویش مازندرانی
بچه خرس
فرهنگ گویش مازندرانی
سود بهره
فرهنگ گویش مازندرانی
کوهی در غرب کوه کینوا که توسط رود الارز از آن جدا شده باشداین
فرهنگ گویش مازندرانی
خربزه
فرهنگ گویش مازندرانی
توله خرس
فرهنگ گویش مازندرانی
بچه ی خوک
فرهنگ گویش مازندرانی
کره خر
فرهنگ گویش مازندرانی